کلاغه میره پیش قاضی و میگه: «قاضی! صبر کوچیک خدا چقدره؟»
قاضی میگه: «چهل سال.»
برمیگرده به آشیونهش. همن وقت بوی کباب میشنفه. یه جایی زیر یه درخت، کسی داشته یه تیکه گوشت نذری کباب میکرده. کلاغه دو تا بال داشته، دو تای دیگه هم قرض میکنه، جست میزنه گوشت کبابی رو از تو منقل بلند میکنه میندازه تو لونهش. نگو یه تیکه آتیش هم چسبیده بوده به کباب.
کلاغه که از خوشحالی غشغش خندههاش به آسمون بوده، جست میزنه که ببینه دیگه چی پیدا میکنه. یه هو میبینه آشیونهش آتیش گرفته و جوجههاش کباب شدهن.
برمیگرده پیش قاضی و میگه: «قاضی! مگه نگفتی صبر کوچیک خدا چهل ساله؟ پس این چه بلایی بود که سر جوجههام و سر آشیونهم اومد؟»
قاضی میگه: «این مال حساب پدرت بود، مال خودت هنوز مونده!»
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم بنده و هم قبله شمایید
گر قصد شما دیدن آن کعبه جانست
اول رخ آیینه به صیقل بزدایید…
کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک من در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید
و سیمهای گیتار را باز کنید
ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست
چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟
امروز دیروز در نگاه فردا
گویی همین دیروز بود که می گفتم فردا را باهم می سازیم،
زمان چه زود گذشت و فردای دیروز رسید
گویی همین فردا بود که حسرت دیروز را می خوردیم
و چه زود بهار عمر به خزان گرایید و تو رفتی
حال پس از مرور دیروز ها و فرداها تنها به امروز می اندیشم
دیروزها پنجه در خاک کشید و فرداها هم در افق فردا همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد
تنها من مانده ام و امروز که نمی دانم در فردایش خواهم بود یا به دیروز امروز فردا
می پیوندم
اما هرچه باشد دیروز، امروز یا فردا در پس فرداهای دور خواهم ماند
زیرا این یادی است که از خودم برای خودم به یادگار باقی گذاشته ام
باشد که خدایم مرا بیامرزد