آیا میدانستید که:
1- اولین مدرسه کر ولال ها درایران توسط«میرزا جبار باغچه بان» تأسیس شد.
2- اولین کتابخانه در ایران درسال 1305 در شهر رشت تأسیس شد.
3- اولین دانشگاه در ایران به دستور انو شیروان عادل، درشهر اهواز با عنوان «دانشگاه جندی شاپور» ساخته شد.
4- اولین سجع پرداز زبان فارسی، خواجه عبدالله انصاری بود.
5- اولین چاه نفت ایران در مسجد سلیمان زده شد.
6- اولین کسی که شعر فارسی سرود، بهرام گور بود.
7- اولین کسی که از پنبه در پزشکی استفاده کرد، زکریای رازی بود.
8- اولین کتاب در ایران در سال 1741 میلادی در شهر اصفهان به چاپ رسید.
9- اولین کتابی که به خط و زبان فارسی منتشر شد، «سیرت مسیح» نام داشت ودر سال 1049 در هلند به چاپ رسید.
10- اولین اتومبیل توسط مظفرالدین شاه در سال 1320 قمری وارد ایران شد.
وقتی که جمعه به غروب می رسد
چه هفته ها یی که بی تورفتند
وچه هفته هایی که بی تومی آیند
اینجا شمعی روبه خاموشیست
واین خا نه پرازآه !
آه ! !
که انتظا رهم به ستوه آمده
از کدام کوچه خواهی آمد؟
کدام روز؟
دلم گرفت از این همه کوچه
که بن بست است
بگذار
سرراهت
تنها ترین منتظر با شم
تا توهم تنها ترین
خاطره سبزمن با شی....
کلاغه میره پیش قاضی و میگه: «قاضی! صبر کوچیک خدا چقدره؟»
قاضی میگه: «چهل سال.»
برمیگرده به آشیونهش. همن وقت بوی کباب میشنفه. یه جایی زیر یه درخت، کسی داشته یه تیکه گوشت نذری کباب میکرده. کلاغه دو تا بال داشته، دو تای دیگه هم قرض میکنه، جست میزنه گوشت کبابی رو از تو منقل بلند میکنه میندازه تو لونهش. نگو یه تیکه آتیش هم چسبیده بوده به کباب.
کلاغه که از خوشحالی غشغش خندههاش به آسمون بوده، جست میزنه که ببینه دیگه چی پیدا میکنه. یه هو میبینه آشیونهش آتیش گرفته و جوجههاش کباب شدهن.
برمیگرده پیش قاضی و میگه: «قاضی! مگه نگفتی صبر کوچیک خدا چهل ساله؟ پس این چه بلایی بود که سر جوجههام و سر آشیونهم اومد؟»
قاضی میگه: «این مال حساب پدرت بود، مال خودت هنوز مونده!»
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم بنده و هم قبله شمایید
گر قصد شما دیدن آن کعبه جانست
اول رخ آیینه به صیقل بزدایید…
کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک من در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم