غبطه

     

           در فکر من شب‌ها

            خورشید پشت کوه‌ها، آسوده خوابیده است

            من در این اندیشه تا صبح بیدارم

            و با این فکر به خورشید غبطه می‌خورم

              آری من هیچ نمی‌دانم

               خورشید، جایی دیگر، دغدغه کودکان بی‌کس را دارد

دل نوشته

زمانی که تنها میشوم و فارغ از هرکسی ... بانگ سکوت مرا در بر می گیرد و فریاد بیصدایی را با گوش جان می شنوم

زمانی که سیاهی شب مرا در آغوش می کشد و از چشم هر جنبنده ای مخفی می شوم و همه از چشمم نهان می گردند

زمانی که دلتنگی های همیشگی به سراغم می آیند .... آن غم همزاد من ... که با من زندگی میکند و روح و جانم را با اندوه بی پایانش در بر میگیرد

زمانی که خسته از طعنه دل خراشان و شکسته از تحقیر بد خواهان به خلوت خود پناه می برم

زمانی که آبرو و معصومیتم در باد بی حیایی هتاکان و سیه رویان به تاراج فنا می رود

زمانیکه عزیز ترینم و آن همه چیزم هر روز به بهانه ای ساز جدایی می زند و راه گریزی می جوید

دنیایم در تلاطم امواج خروشان ، دستاویز گم گشتگی و بی ساحلی می شود و بسوی آنجایی که غروب اتفاق می افتد ، پیش می رود

یلدای سختی در انتظارم است

می دانم ....

که روزهای سختی انتظارم را می کشد

و. .. باید صبور باشم و دریا دل ....

و خدا را بسیار بخوانم ...

بسیار زیاد ...

خدایا تو قلب مرا می خری؟

 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا و مدام  آگهی دادم اینجا و آنجا

 هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت

 و مدام این و آن سرسری آمدند ورفتند ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد

 یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است

 یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!

 یکی گفت: چرا نور اینجا کم است

  آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است! و رفتند

  بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم:

 خدایا تو قلب مرا می خری؟ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست

 من روی آن در نوشتم: ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم

چکاوک

 

 

شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید 

 

                          و سیمهای گیتار را باز کنید 

  

                                    ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست  

 

                                                          چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟

در افق های مبهم آینده

امروز دیروز در نگاه فردا

گویی همین دیروز بود که می گفتم فردا را باهم می سازیم،

زمان چه زود گذشت و فردای دیروز رسید

گویی همین فردا بود که حسرت دیروز را می خوردیم

و چه زود بهار عمر به خزان گرایید و تو رفتی

حال پس از مرور دیروز ها و فرداها تنها به امروز می اندیشم

دیروزها پنجه در خاک کشید و فرداها هم در افق فردا همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد

تنها من مانده ام و امروز که نمی دانم در فردایش خواهم بود یا به دیروز امروز فردا  

می پیوندم

اما هرچه باشد دیروز، امروز یا فردا در پس فرداهای دور خواهم ماند

زیرا این یادی است که از خودم برای خودم به یادگار باقی گذاشته ام

باشد که خدایم مرا بیامرزد