صحیفه

می گشایم صحیفه ات را و هر چه می خوانم حریص تر می شوم. حریصی که پی می برد چه چیزها نمی داند، چه راه ها را ناپیموده، رها کرده و چه مرام ها را کشف نکرده و نادیده گرفته است.
می گشایم صحیفه ات را تا بگشایم باب خرد را به رویم و دریابم چه دریایی است این راز دلبری کردن.
کاش دلبری را زودتر می آموختم. کاش خود را زودتر از این در صف دلبران عالم جا می دادم. کاش... کاش دلبران جهان را پیش از این می شناختم. من تا گشودم صحیفه ات را دریافتم سر دلبران عالم در حد دانش من نیست. 
من بار دیگر می گشایم صحیفه ات را و هر بار که می گشایم، نکته ای نو می آموزم. نکته ای که بی گمان در کمتر کتابی می توان یافت.
من گشودن صحیفه ات را خواست خدا می دانم؛ چرا که هر کس نمی تواند لب دریای عشق آید و عاشقانه رخت مادیات از تن به درآورد و خود را به دریای مواج معنویات بسپارد و از غرق شدن نهراسد و به غرق شدن عشق بورزد.
من گشودن صحیفه ات را پاس می دارم و هر بار که به این گوهر تابناک کتاب خانه کوچکم می نگرم، اشک در چشمان جانم حلقه می زند که چرا این کتاب این قدر تنهاست و هیچ دستی در پی یافتن این گوهر نمی آید و آن را نمی جوید.
من می گشایم صحیفه ات را تا گشوده باشم در معرفت را و خود را به آسمان معنا برسانم. من می گشایم این دنیای رنگی را به رویم تا هر بار که می گشایم رنگی تازه ببینم و راهی نو کشف کنم. معنایی جدیدی را دریابم و مرامی نیکو را فراگیرم و پندی بزرگ را بشنوم.