گلزار زندگى

دل را زبیخودى سر از خود رمیدن است

جان را هواى از قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سر داده‏ام فغان

بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است

 

دستم نمى‏رسد که دل از سینه برکنم

بارى علاج شوق، گریبان دریدن است

شامم سیه‏تر است زگیسوى سرکشت

خورشید من برآى که وقت دمیدن است

سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى

مرغ نگه در آرزوى پر کشیدن است

بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو

هرگل در این چمن که سزاوار دیدن است

با اهل درد شرح غم خود نمى‏کنم

تقدیر قصه دل من ناشنیدن است

آن را که لب به جام هوس گشت آشنا

روزى «امین» سزا لب حسرت گزیدن است‏

 

  

 

                                                                         آیت الله خامنه‌اى مدظله العالی

بالا بلند - شعری از جواد زهتاب

این داغ تازه ایست بر آن کهنه داغ ها

بالا بلند رفتی از این کوچه باغ ها

سینه به سینه داغ نهادیم روی داغ

کوچه به کوچه پر شد از این اتفاق ها

وقتی نگاه میکنم از جای جای شهر

داغ تو روشن است به جای چراغ ها

پایان قصه ها همه تلخ است بعد از این

گم می کنند خانه خود را کلاغ ها

وقتی بهار می رسد از راه , آه آه

جایت چه خالی است در این کوچه باغ ها

آه ای چنار پیر در این فصل یخ زده

گل از گلت شکفت ولی در اجاق ها

عصر یک جمعهء دلگیر،دلم گفت

عصر یک جمعهء دلگیر،دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظه ی باران نرسیده است؟

و چرا هیچ کسی در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،به ایمان نرسیده است و

 غم عشق به پایان نرسیده است.؟!

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد:که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته

به کنعان نرسیده است؟

چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد،

زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم واندوه به انبوه فقط برد،زمین مرد،زمین مرد.

خداوند گواه است که دل چشم به راه است ،و در حسرت یک پلک نگاه است.

ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی،

برسد کاش صدایم به صدایی

عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بی دل آشفته شود حس،

تو کجایی گل نرگس؟!

به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است ،

زجنس غم وماتم ،زده آتش به دل عالم و آدم

ای عشق مجسم که به جای نم شبنم،

بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت ،

نکند باز شده ماه محرم که چنین میزند آتش به دل فاطمه، آهت.

به فدای نخ آن شال سیاهت ،به فدای رخت ای ماه !

بیا ،صاحب این بیرق و این پرچم و این روضه و این بزم تویی،آجرک الله!

عزیز دو جهان، یوسف در چاه ،

 دلم سوخته از آه نفس های غریبت ،

دل من بال کبوتر شده ،خاکستر پرپر شده،همراه نسیم سحری ،

روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی وسپس رفته به اقلیم رهایی،

به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی وخلاصه شود

آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی؟

به خدا درهوس دیدن شش گوشه ، دلم تاب ندارد . نگهم خواب دارد ،

قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد،شب من روزن مهتاب ندارد،

همه گویند به انگشت اشاره،مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد

؟

 تو کجایی؟ شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی

تو کجایی … تو کجایی … گل نرگس؟


      شاعر: سید حمید رضا برقعی        

ارزش انسان

دشتهای آلوده ست

در لجنزار گل لاله نخواهد روئید 

 در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

 

گل گندم خوب است

گل خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه دلها را

علف کین پوشانده ست 

 هیچکس فکر نکرد

که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست

 

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست . 

                                        (زنده یاد حمید مصدق)

                

ما همه همسفریم

 

زندگی؛ دفتری از خاطره هاست. یک نفر در دل شب ،

 یک نفر در دل خاک ، یک نفر همدم خوشبختی هاست ،

 یک نفر همسفر سختی هاست ،چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد...

 ما همه همسفریم