غروب جمعه

وقتی که جمعه به غروب می رسد
چه هفته ها یی که بی تورفتند
وچه هفته هایی که بی تومی آیند
اینجا شمعی روبه خاموشیست
واین خا نه پرازآه !
آه ! !
که انتظا رهم به ستوه آمده
از کدام کوچه خواهی آمد؟
کدام روز؟
دلم گرفت از این همه کوچه
که بن بست است
بگذار
سرراهت
تنها ترین منتظر با شم
تا توهم تنها ترین
خاطره سبزمن با شی....

رخ آیینه

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟

گر صورت بیصورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم بنده و هم قبله شمایید

گر قصد شما دیدن آن کعبه جانست  

             

                اول رخ آیینه به صیقل بزدایید…

دلتنگ

 

آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم

 از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم

 تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم 

 شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم

فریدون مشیری

من دلم می خواهد....

من دلم می خواهد

خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش

دوستهایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسی می خواهد

وارد خانهء پر عشق و صفای من گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند

شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست

شرط آن داشتن

یک دل بی رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می نویسم ای یار

خانهء ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دگر

خانهء دوست کجاست؟

برآمدن آفتاب

 

لبخند او، برآمدن آفتاب را

در پهنه طلایی دریا

از مهر می ستود

                                       درچشم من ولیکن

                                       لبخند او برآمدن آفتاب بود