آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم
می گشایم صحیفه ات را و هر چه می خوانم حریص تر می شوم. حریصی که پی می برد چه چیزها نمی داند، چه راه ها را ناپیموده، رها کرده و چه مرام ها را کشف نکرده و نادیده گرفته است.
می گشایم صحیفه ات را تا بگشایم باب خرد را به رویم و دریابم چه دریایی است این راز دلبری کردن.
کاش دلبری را زودتر می آموختم. کاش خود را زودتر از این در صف دلبران عالم جا می دادم. کاش... کاش دلبران جهان را پیش از این می شناختم. من تا گشودم صحیفه ات را دریافتم سر دلبران عالم در حد دانش من نیست.
من بار دیگر می گشایم صحیفه ات را و هر بار که می گشایم، نکته ای نو می آموزم. نکته ای که بی گمان در کمتر کتابی می توان یافت.
من گشودن صحیفه ات را خواست خدا می دانم؛ چرا که هر کس نمی تواند لب دریای عشق آید و عاشقانه رخت مادیات از تن به درآورد و خود را به دریای مواج معنویات بسپارد و از غرق شدن نهراسد و به غرق شدن عشق بورزد.
من گشودن صحیفه ات را پاس می دارم و هر بار که به این گوهر تابناک کتاب خانه کوچکم می نگرم، اشک در چشمان جانم حلقه می زند که چرا این کتاب این قدر تنهاست و هیچ دستی در پی یافتن این گوهر نمی آید و آن را نمی جوید.
من می گشایم صحیفه ات را تا گشوده باشم در معرفت را و خود را به آسمان معنا برسانم. من می گشایم این دنیای رنگی را به رویم تا هر بار که می گشایم رنگی تازه ببینم و راهی نو کشف کنم. معنایی جدیدی را دریابم و مرامی نیکو را فراگیرم و پندی بزرگ را بشنوم.
گذشت زمان بر آن ها که منتظر می مانند بسیار کند،بر آن ها که می هراسند بسیار تند،بر آن ها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی،و بر آن ها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است.اما، برآن ها که عشق می ورزند، زمان را آغاز و پایانی نیست.“
هفت جا، نفس خویش را حقیر دیدم:
نخست، وقتی دیدمش که به پستی تن می داد تا بلندی یابد.
دوم، آن گاه که در برابر از پا افتادگان ،می پرید.
سوم، آن گاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را بر گزید.
چهارم، آن گاه که گناهی مرتکب شد و با یاد آوری این که دیگران نیز همچون او دست به گناه می زنند،خود را دلداری داد.
پنجم، آن گاه که از ناچاری، تحمیل شده ای را پذیرفت و شکیبایی اش را ناشی از توانایی دانست.
ششم، آن گاه که زشتی چهره ای را نکوهـش کرد، حال آن یکی از نقاب های خودش بود.
هفتم، آن گاه که آوای ثنا سر داد و آن را فضیلت پنداشت.
من دلم می خواهد....
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانهء پر عشق و صفای من گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانهء ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانهء دوست کجاست؟
برآمدن آفتاب
لبخند او، برآمدن آفتاب را
در پهنه طلایی دریا
از مهر می ستود
درچشم من ولیکن
لبخند او برآمدن آفتاب بود