میگویند کودکی و بیخبری باعث آسودگی خاطر و آسودگی خاطر، باعث راحتی میشود. ممکن است این درست باشد، اما در نزد کسانی که مرده به دنیا میآیند و همچون جسدهای سرد و بیحرکت بر روی این کرهی خاکی زندگی میکنند. ولی اگر این بیخبری کور در جوار عواطف بیدار قرار گیرد، از جهنم سختتر و از مرگ، تلختر خواهد بود و جوان حساسی که بسیار درک میکند و کم میداند، بدبختترین مخلوقات در برابر چهرهی حقیقت است. زیرا نفس او میان دو نیروی قدرتمند متضاد متوقف خواهد ماند: یکی نیرویی پنهان که او را به بالای ابرها میبرد و زیباییهای کائنات را از پشت غبار رؤیاها و اوهام به او نشان میدهد و دیگری، نیرویی آشکار که او را به زمین مقید و وابسته میکند و بصیرتش را به وسیلهی غبار میپوشاند و او را گمراه، سرگردان و وحشتزده در تاریکی مطلق رها میسازد.
جبران خلیل جبران
دشتهای آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست .
(زنده یاد حمید مصدق)
زندگی؛ دفتری از خاطره هاست. یک نفر در دل شب ،
یک نفر در دل خاک ، یک نفر همدم خوشبختی هاست ،
یک نفر همسفر سختی هاست ،چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد...
ما همه همسفریم
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و مدام آگهی دادم اینجا و آنجا
هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و مدام این و آن سرسری آمدند ورفتند ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است
آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است! و رفتند
بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست
من روی آن در نوشتم: ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم