در خلوت نشسته بودم و با خود میاندیشیدم، گویی کسی آمد و خلوتم بهم زد. به او گفتم: در را محکم ببند. کسی دیگر نیاید با هم صحبت کنیم. من از او گفتم و او از من. وحشت مرا گرفت. دیدم او بیش از من، از خودم میداند. فکر میکردم هرآنچه کردهام خود میدانم و بس و کسی دیگر مرا نمیداند.
آری اگر با خود خلوت کنی و منتظر بمانی وجدانت میآید. ناظری که آن یکتا وجود، در وجود هر کسی نهاده تا قاضی بر اعمال خویش باشد.
گاهی باید در خلوت و به دور از هیاهوی برون با آن صحبت کرد و شاید دور خیلی از کارهای خودمان خط قرمز بکشیم